نتایج جستجو برای عبارت :

مگه دیوونه‌ایم با عروسکمون حرف بزنیم؟

حسام حسین‌زاده
 
از ابتدای امسال (به‌مدت سه ماه) دو زنگ از کلاس‌های فارسی‌ام را به کتاب‌خوانی اختصاص دادم. یک زنگ بخش‌هایی از یک رمان خاص را می‌خواندیم و زنگ بعد دربارۀ همان بخشی که آن روز خوانده بودیم، حرف می‌زدیم. صحبت‌ها را یکی از بچه‌ها داوطلبانه و با هر موضوعی که دوست داشت شروع می‌کرد و خود بچه‌ها با واکنش‌هایشان به گفت‌وگو جهت می‌دادند. بعدها دربارۀ این تجربه بیشتر می‌نویسم. اما یکی از روزها، در بخشی از کتاب که آن روز خوانده ب
حسام حسین‌زاده
 
از ابتدای امسال (به‌مدت سه ماه) دو زنگ از کلاس‌های فارسی‌ام را به کتاب‌خوانی اختصاص دادم. یک زنگ بخش‌هایی از یک رمان خاص را می‌خواندیم و زنگ بعد دربارۀ همان بخشی که آن روز خوانده بودیم، حرف می‌زدیم. صحبت‌ها را یکی از بچه‌ها داوطلبانه و با هر موضوعی که دوست داشت شروع می‌کرد و خود بچه‌ها با واکنش‌هایشان به گفت‌وگو جهت می‌دادند. بعدها دربارۀ این تجربه بیشتر می‌نویسم. اما یکی از روزها، در بخشی از کتاب که آن روز خوانده ب
فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!
فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!
فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن
ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!
شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها